۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

فرشته نگهبان

مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت:



- اگر يك قدم دي گه جلو بروي كشته مي شوي .

مرد ايستاد و در همان لجظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش.

مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دوروبرش را نگاه كرد اما كسي را نديد .

بهر حال نجات پيدا كرده بود .

به راهش ادامه داد .به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت :

- بايست

مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد ...بازهم نجات پيدا كرده بود .

مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم .

مرد فكري كرد و گفت :

- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي ؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر